گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
"هنگامی که اندوه من به دنیا آمد " هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از مهربانی شیرش دادم و به چشم محبت و عشق در او نگریستم . اندوهم مثل هر موجود زنده ی دیگر ، رشد کرد ، قوی و زیبا شد و سرشار از شادی و شعف . اندوهم را دوست می داشتم و او نیز مرا دوست داشت ، و جهان گرداگردمان را نیز دوست داشتیم ، چون اندوه من دل نازک و مهربان بود و قلب من نیز مهربان شده بود . و هر گاه با هم حرف میزدیم ، من و اندوهم ، با بال های رویا روزها و شبهایمان را سپری میکردیم ، زیرا که اندوه من زبانی رسا داشت و زبان من نیز رسا شده بود . و هنگامی که با هم آواز می خواندیم ، من و اندوهم ، همسایگان کنار پنجره ها به آوازمان گوش می دادند ، زیرا آواز ما چون اعماق دریا ژرف بود و چون شگفتی ها ، شگفت . و هر گاه راه میرفتیم ، من و اندوهم ، مردم با چشمان مهربان به ما می نگریستند و با تعجب کلمات شیرین نجوا میکردند ، به غیر از کسانی که به دیده ی حسد به ما می نگریستند ، زیرا اندوه چیزی گرانمایه و پسندیده بود و من به داشتنش سرفراز و مفتخر بودم . پس چون هر موجود زنده ای ، اندوهم مرد و من تنها مانده ام که بیندیشم و تامل کنم . و اکنون وقتی سخن میگویم ، سخنانم به گوشم سنگین می آید و چون آواز می خوانم هیچ یک از همسایگانم گوش نمی دهند و در کوچه ها راه میروم و کسی به من نگاه نمیکند ، فقط در خواب صداهایی میشنوم که میگویند : " ببینید ! ببینید ! این مردی است که اندوهش مرده است . " جبران خلیل جبران [ دوشنبه 89/6/15 ] [ 2:55 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |